نقد در بعد از ظهر

فیلیپِ بی جایگزین

درباره‌ی «ارتش سایه ها» اثر ژان-پیر ملویل

آغاز

     خودرو حمل زندانی که از مسیر منحرف میشود، افسر اونیفورم پوش از زندانیِ دستبند به دست میپرسد «ما یه انحراف کوچیک از مسیر داریم. عجله ای ندارید؟» و جواب میشنود «نه اصلا». اثر در همان دقایق ابتدایی شروع شده؛ با جملاتی که ردّ و بدل میشود ذهنیت ما را از زندانی و دستبند دگرگونه کرده، نوعی آسایش بنا میکند؛ آسایشی معلق. چراکه خودروی حمل زندانی هنوز به مقصد نرسیده و نگاهِ افسر مهربانِ انتقال زندانی پس از گفتگو، به سوی دستانِ دستبند زده شده‌ی زندانی کشیده شده، لبخندش به تلخی محو میشود. خودرو به مقصد میرسد و اینجا رئیس کمپ است که پروای زندانی دارد «از هویج استفاده کن (نه چماق) … آره واقعا. اما با احتیاط ازش استفاده کن». سپس زندانیِ ما فیلیپ ژِربیر(لینو ونتورا) وارد کمپی میشود که قرار است در آن زندانی باشد. این کمپ، بدون میله شباهت چندانی به زندان ندارد. ظاهرا محدودیت چندانی برای رفت و آمد و گشت و گذار در محوطه کمپ نیست و مسئولیت تعمیر و نگهداری از برق آن بر عهده‌ی یکی از زندانیان است. خبری از کار یا هرگونه دشواری نیست. همه ایستاده یا نشسته صحبت میکنند، بازی میکنند یا موسیقی مینوازند. فیلیپ نیز در یک زوم به عقبِ بدون قطعِ طولانی، در محوطه کمپ پرسه میزند و طولِ آن را در آرامش سیر کرده، زندانیان را از نقاط مختلف دنیا تماشا میکند. آسایش در غلبه اش فراگیر است. حتی معلم کاتولیک بد حالی که ساکن محل استقرارِ فیلیپ است، انگاری خوابیده. بی ناله و زاری، در سکوت، گوشه‌ی قاب. تصویر قطع میشود. صدای فیلیپ بدون تصویر به گوش میرسد «معلم کاتولیک یک شب مُرد. طبق معمول بدون هیچ سَرو صدایی» تصویر باز شده است. دو نفر در حال انتقال جسدند «چندتا الجزایری جنازه اون رو بردند». حالا مرگ وارد شده. قطع جریان آرام و آسوده‌ی اتفاقات در تصویر که تا به این لحظه بی شتاب –و در لحظاتی کند و حتی ایستا- ماجرا را روایت میکرده، با ایجاد سکته علامت سوالی در مقابل آسایش بنا شده میگذارد و آن را وارد فاز جدیدی میکند. زندانیان دیگر که داخل قاب اما دورتر بر سر میز بازی اند، غمخوارانه به جوانِ (به قول فیلیپ) گمگشته‌ی دوستِ معلم کاتولیک (لگراین) نزدیک میشوند، اما او میگوید «غمگین نیستم. وضع آرمل اینجوری بهتره» در حالی که چهره اش چیز دیگری میگوید. گویی در لجاجتِ با غم، خشمگین است. وقتی زندانیان در قاب دور میشوند، فیلیپ وارد قاب میشود، سیگار تعارف میکند و با آرامش و مصمم میگوید «این حساب تصفیه میشه» و رو برمیگرداند که دوباره از قاب خارج شود. زندانیان دیگر (به قول فیلیپ) «اَبله» اند و عقب و لگراین که آن ها را پس میزند، دوباره سرِ میز بازیشان برمیگردند. اما فیلیپ جلو است و نیز خود را در نقش هدایت گرِ این جوانِ گمگشته میبیند. به خشم او –و نه مانند دیگر زندانیان به غم او- رسمیت میدهد در عین حال، با آرامشش نوید آرامش میدهد. و پیش از خارج شدن فیلیپ از قاب، لگراین تقاضای گفتوگو با فیلیپ را مطرح میکند تا با فیلیپ از نقشه فرار سخن بگوید. غم، خشم، رویاپردازی. میگوید «بیرون از اینجا به شما نیاز دارن» و به دو چشم فیلیپ نگاه میکند.

     «پسرْ کُمونیسته و من یه نقشه فرار رو از کار درآوردیم. ما بتدریج موانع رو برطرف کردیم» نقشه‌ی فرار کم کم و بی عجله، در آسایش شکل میگیرد. رویا پردازی در آسایش. این جمله‌ی ذهنی را زمانی از فیلیپ میشنویم که در حال دوخت و دوز است، که رئیس کمپ وارد میشود در حالی که دیگر پروای او را ندارد «ژِربیر، بریم. وسایلت رو بردار». شروع به جمع کردن وسایلش میکند «عجله کن ژِربیر». فیلیپ پیش از رسیدن به در خروجی، لحظه ای می ایستد و به رختخوابِ خالیِ لگراین چشم میدوزد. نقشه‌ی فرار به کنار، لگراین حتی برای خداحافظی آنجا نیست و نمایش این رفتار (ایستادن و چشم دوختن به رختخواب) هیچ و پوچ شدن رویاپردازیشان را روایت میکند؛ «از طرف من با لگراین خداحافظی کن». هنگام خروج لحظه ای باز میگردد، به پیرمردِ در کنار او زندانی نگاه میکند. قاب ها و جایشان را در تدوینِ این لحظه تماشا کنید. هجوم بغض کلام پیرمرد را بریده و فیلیپ که رئیس کمپ و دیگر نظامیان را در حال تماشای خود، پشت سر دارد، لبخند بر لب –با ارجاع گفته های پیرمرد و اشاره به پشتِ سری های خود- میگوید «کله خَرا…» آسایش از هر دو سو لگدمال شده و بی پرواییِ فیلیپ، خبر از آگاهیِ او به سرنوشتِ پیش رویش میدهد و ما چاره ای نداریم جز آن که مانند پیرمرد، در هجوم بغض، کلام بریده تماشا کنیم.

     راوی چارچوب مخصوص به خود را وضع میکند: زندان خود (کمپ)، افسر انتقال زندانیِ خود، زندانی خود؛ آدم هایی که –هیچکدام، هیچ کجا- حرّاف نیستند. حتی هنگام بازیِ دومینو در سکوت بازی میکنند. راوی وقایع را خلاصه نمیکند. انتقال ژِربیر از دفتر رئیس به کمپ را مفصل و نه با یک بُرش، بی عجله و در آرامش نمایش میدهد چرا که در نمایش واقعه نه ماجرا، که لمس ایستاییِ در بطن آن را مد نظر دارد. و از این ایستایی آسایش می آفریند. چارچوب که تثبیت شد میتوان به تخطی از آن هویت داد. مانند قطع تصویر هنگام مرگ معلم کاتولیک، یا تدوین پُر از بُرشِ لحظه‌ی بیرون کشیدن فیلیپ از کمپ و جمله اش به پیرمرد. اینجا تخطیِ از چارچوب زهر مرگ دارد؛ و نه به طور مثال شهد شوق.

میانه

     فیلیپ موفق به فرار میشود. او که لگراین میپندارد آدم مهمی است و به او نیاز دارند. و فرار او انگار فصل جدیدی در اثر می گشاید که در آن، او نیست که ماجرا را روایت میکند. از نظرگاه او جدا شده و بی حضور او، از نظرگاه دیگری ماجرا را پی میگیریم؛ با صدای فلیکس که روی تصویر آمده، ماوقع را شرح میدهد. در آغاز اثر، برای حدودا یک دقیقه صدای ذهنی رئیس کمپ نیز بر تصویر آمده است اما او را تبدیل به روایت گر ماجرا نکرده، فقط ذهنیت او را به عنوان خصمِ احتمالیِ فیلیپ آشکار میکند. ضمن آنکه در آن نقطه از اثر با اینکه هنوز صدای ذهنیِ فیلیپ به سخن نیامده تا ماوقع را روایت کند، او با حضور خود فصل مشترک صحنه هاست. اما اینجا، ابتدا او حتی حضور ندارد و وقتی حاضر میشود یکی از حاضرین است. و اینگونه راوی خود از چارچوبِ غالبی که برای فیلم در ذهن ما ساخته تخطی میکند. میانه‌ی ارتش سایه ها پُر از خرده ماجراهایی ست که میتوان به واسطه آن ها شخصیت اصلی را «ندید». راوی با توسل به این خرده ماجراها فیلیپ را آرام آرام تا حد زیادی، تبدیل به «یکی» از شخصیت های اصلی میکند. اما نه کاملا. انگار که او را برای ما غریبه کند. آن غریبگی که با قطع ارتباط دو نفر، در رابطه شان وارد میشود. و راوی این تاثیر را با ندیدن فیلیپ و وارد کردن نظرگاه دیگر شخصیت ها در اثر بدست می آورد که در میانشان وزن قابل توجهی به شخصیت خلبان (جان فرانسوا – جان پیِر کَسِل) میدهد. شخصیتی که از لحظه ورود تا به آخر جز در دو صحنه، در مکانِ یکسانی با فیلیپ قرار نمیگیرد و فقط یک بار با او سخن میگوید. و اینگونه از جهتی، هر چه بیشتر از قوت شخصیت اصلی بودنِ فیلیپ میکاهد، و از جهتی دیگر بر آن افزوده و از آن استفاده کرده، توجه ما را به این موضوع جلب میکند. خلبان حتی ابتدا به ساکن عضوی از ارتش نیست. راوی پس از معرفی او در صحنه‌ی ملاقات او و فیلیکس و پیشنهاد فیلیکس به او برای انجام یک ماموریت پَرش کرده، وقت میگذارد و مفصل، ماموریت «دیگری» از او را که حالا عضوی از ارتش است نشان میدهد؛ ماموریتی که میشد به راحتی نشان داده نشود، چراکه با نشان دادن آن جز «خطرناک بودن شرایط برای اعضای ارتش» چه چیز روایت میشود؟ به این خطرناکی آگاهیم و آن را تا حدی چشیده ایم و وقتی مشخص نمیشود اعضای ارتش دقیقا با چگونه اعمالی مبارزه میکنند و فرستنده ای که خلبان انتقال میدهد تا حد یک مگافین تنزل پیدا میکند، میشد از خیر نمایش مراحل انجام این ماموریت گذشت و چشاندن طعمِ خطرناکیِ شرایط برای اعضای ارتش را به گونه‌ی دیگری عملی کرد. اما این استراتژیِ راوی است برای قرار دادنِ نظرگاه یک شخصیت در مرکز توجه؛ بیننده را وادار میکند که با شخصیت وقت بگذراند. کمی جلوتر همین کار را با فیلیپ انجام میدهد، وقتی بازگشتش از انگلستان را قدم به قدم نشان میدهد. بازگشتی که میشد چگونگی اش را با جمله ای «حل و فصل» کرد. و پس از بازگشت فیلیپ، بار اول که خلبان را میبینیم مدت ها از آخرین باری که او را دیده ایم گذشته است و همین، از نو آن حس غریبگی را که گفته شد، این بار در ارتباط با خلبان باعث میشود و نشان میدهد سرمایه گذاریِ احساسی و زمانی بر نظرگاه او و دیگر شخصیت ها و حذف نظرگاه فیلیپ، چگونه شخصیت اصلی بودن فیلیپ را به چالش میکشد. و در این صحنه ابتدا متوجه حضور خلبان نیستیم. او گوشه ای ایستاده و در قاب نیست. فیلیپ و ماتیلد (سیمون سیگنورت) دو شخص از اشخاص مهم ارتش مشغول گفت و گو برای فراری دادنِ فلیکس اند چون فیلیکس آدم مهمی است، حرف نخواهد زد و شکنجه خواهد شد. خلبان اما، برادر فرمانده‌ی کل این ارتش است اما نه برادرش خبر دارد نه او چراکه او شخص مهمی نیست. اما در همین صحنه -که دومین و آخرین صحنه ای است که او با فیلیپ در مکان یکسانی حضور دارد- با اینکه دوربین در حال تعقیب فیلیپ و ماتیلد است و توجهی به خلبان ندارد، به خلبان که میرسد او میشود مرکز توجه قاب و قاب، فیلیپ و ماتیلد را رها کرده، بر او و برای او میماند. او که در این لحظه فکرش مشغول اشکال نقشه‌ی ماتیلد است که نیاز به یافتن راهی دارد که به فلیکس خبر دهد که برای نجاتش می آیند. قطع میشود به خلبان که نامه مینویسد و به همرزمانش میگوید کم آورده، به این منظور که ارتش را رها کرده، با نامه ای دیگر خود را مهم جا بزند تا دستگیرش کنند و او بتواند به فیلیکس خبر دهد. و راوی هنوز بر قدمت رفاقت این دو تاکید نمیکند (کاری که در ادامه با نشان دادن عکس این دو در کنار هم خواهد کرد)، چراکه چنین اقدامی این فداکاری را تبدیل به فداکاریِ یک دوست برای دوستی دیگر میکند، در صورتی که اینگونه نیست. اینجا آدمی بی اهمیت خود را فدا میکند تا آدمی مهم را نجات دهد. او را که دستگیر میکنند هشدارش میدهند که اگر حرف نزند، بی نام و بی اطلاعِ اعضای خانواده اش دفن میشود. تسلیم نمیشود، شکنجه میشود و وقتی به زندان میرسد که کار از کار گذشته. رفیقش آنقدر بد حال است که حتی نمیشود جا به جایش کرد و تنها کاری که میتواند برای او انجام دهد تسریع مرگ اوست با سیانور، در حالی که سرنوشت رفیقش سرنوشتی است که انتظار او را نیز میکشد، اما بی سیانور. او خود را نیست میکند و بدنام و بی نام و موفق به فراری دادن رفیق نیز نمیشود.

     برای مخاطبی که برای بار اول تماشاگر اثر است و در طیّ مسیر از فرجام آن بی اطلاع است، میانه‌ی ارتش سایه ها از بی هدفیِ داستانی اش قابلیت قابل توجهی برای ملال آور شدن داراست. آن بی هدفی که از نامعینی مبارزه می آید. مشخص نیست که این ارتش در کجای مسیر پیروزی ست. آنقدر نزدیک اند که با هیجان و غرور خود دست و پنجه نرم میکنند یا آنقدر دور که با نا امیدی؟ اصلا مبارزه شان شامل چه اقداماتی ست؟ قدم بعدی کدام است، قدم قبلی چه بوده؟ انگلیسی ها که مبارزه‌ی این ارتش را چندان موثر نمیدانند و جنگ افزار هایی را که تقاضا کرده اند در اختیار آن ها نمیگذارند. خودشان چطور؟ آیا مبارزه شان را نوعی انتحار دسته جمعی میبینند؟ یا شاید اصلا توجهی به نتیجه‌ی مبارزه ندارند؟ باید مبارزه کنند و میکنند؟ راوی آشکارا از به خرج دادن صراحت در این موضوعات خودداری کرده، توجه ما را معطوف به اهدافِ کوتاه مدت در ماجراهایی خُرد میکند که اما برای شخصیت های اصلی حکم مرگ و زندگی دارند. و اینگونه ما را همراه زندگی روزمره‌ی این مبارزین میکند؛ آن زندگی و آن روزمرگی که آگاهانه ملازم با مرگ است و در عین حال خالی از فرصت های کوچکِ رویا پردازی نیست؛ رویای دختر جوانِ انگلیسی که اونیفورم نظامی می پوشد. همچنین خالی از فرصت هایِ کوچک آسایش نیست؛ آسایش پیک نیک با همرزمان و قدم زدن های دوپهلو با ماتیلد که راوی یک بار خفیف، بر دو پهلو بودن این قدم زدن ها تاکید میکند. موقعیت داستانی فرصت این همنشینیِ بی زحمتِ مرگ و زندگی را فراهم آورده، خالق با پرداخت خود آن را محقق میکند و فرصت رویاروییِ شخصی با آن را غنیمت میشمارد.

فرجام

     در رستوران بر سر میز، ماتیلد که متوجه شده پلیس فیلیپ را شناسایی کرده به او میگوید «بهتره یه مدت پنهان بشی» و او جواب میدهد «کسی نیست الان جای من رو بگیره» که باعث میشود ماتیلد اینگونه جواب دهد «اگه دستگیر بشی، اون وقت مجبوریم یکی رو بذاریم جات» و بلافاصله از سر میز بلند شده، از رستوران خارج میشود و پلیس وارد میشود! فیلیپ دستگیر میشود و ماتیلد… خارج میشود؟ فرار میکند؟ وقتی دلسوزیِ واقع بینانه‌ی ماتیلد همراه میشود با خارج شدنِ با عجله اش و ورود بلافاصله‌ی پلیس از همان جهتی از خیابان که او میرود، بی رحمانه اثر کرده، میشود بدلی برای یک خیانت که در آن ماتیلد همزمان فیلیپ را بی اهمیت کرده، تسلیم دشمن میکند. و این طعمی است که کارگردانی به این لحظه میبخشد. دستگیر شدنِ فیلیپ با یک بُرش از رستوران به زندان و حرکت دوربین در راهروی زندان محقق میشود، زندانی حقیقی؛ نه مانند کمپِ ابتدای فیلم. فیلیپ و ما -با زنگ جمله‌ی ماتیلد در گوش- میان چند بی نام و نشان حبس شده ایم. صورت فیلیپ تراشیده نشده؛ پس مدتی از زمان دستگیری گذشته و کسانی که اینجا هستند انتخاب شده اند. فیلیپ جعبه سیگارش را از جیب خارج میکند اما خود از آن برنمیدارد؛ جعبه را می اندازد برای دیگری. و دیگری به دیگری به دیگری تا به آخر. فیلیپ سیگار تعارف میکند، همانگونه که به لگراین تعارف میکرد. آیا هنوز ناخودآگاه، نقش رهبری هدایت گر را ایفا میکند؟ یا صرفا میلش به سیگار کشیدن باعث این پیشامد میشود؟ این لحظه جانی از زندگی و اسرار آمیزیِ آن دارد. نفر آخر قبل از فیلیپ، آخرین نخِ سیگار فیلیپ را برای خود برداشته جعبه را مُچاله میکند. به فکر خود است نه فیلیپ. واکنش دیگران را به این حرکت نمیبینیم. انگار با وجود کوچکیِ مکان، کسی جز فیلیپ متوجه این حرکت نمیشود. فیلیپ با چرخاندن سیگار، انگار همه را با چیزی مانند طناب به یکدیگر متصل کرده بود اما این خودخواهی نفر آخر، بی واکنشیِ دیگران به کار او… انگار همه چیز به یکباره بی اهمیت میشود. و دوربین بر چهره‌ی تک به تک آن ها بی تمایز، در نماهای اختصاصی، به جلو زوم میکند؛ آن ها دیگر هرکدام مشغول خود و مرگِ خودند. و فیلیپ میشود فقط یکی از آن ها؛ نمای زومِ بی تمایز هم سانشان میکند. سربازِ نگهبان صدا میزند «سیگارتون رو سریع بکشید. اونا دارن میان سراغتون. ممکنه بیوفتم تو دردسر». یکی خاج میکشد و دیگری میگوید «این بار بارِ آخره» و موسیقی نیز شروع شده، که انگار صدای اضطراب ذهنیِ زندانیان است. آن ها راهیِ محل اعدامند و خود به آن آگاه. این بار برخلاف ابتدای فیلم خبری از ایستائی و آسایش نیست. خبری از صدای ذهنی نیست. فیلیپ کلام بریده با سیر اتفاقات پیش میرود. چاره ای جز این ندارد. در مسیر حرکت به سوی محل اعدام به یکباره، رویایِ دخترِ جوان که اونیفورمِ نظامی به تن داشت برای فیلیپ زنده میشود، همچنین خاطره‌ی قدم زدن با ماتیلد، سپس خاطره‌ی کشتن جوان خائن و یک کتاب؛ کتابِ «رئیس» و «عشق» او لوک جاردی «عشق فقط در ارتباط با رئیس برام معنی داره» انگار که با عشقِ به رئیس، میخواهد دختر اونیفورم پوش، ماتیلد و ارتکابِ قتل را پشت سر گذاشته، با آنچه در مقابلش است –مرگ- رو به رو شود. «اون از هر چیزی برام مهم تره. از هر چیزی، اما کمتر از زندگی. اگه لوک جاردی بمیره، من هنوز هم دوست دارم زندگی کنم. اما من قراره بمیرم» به بن بست میخورد. «و من نمیترسم. نترسیدن از مرگ غیرممکنه. اما من بیش از حد کله شقّم و بیش از حد یه حیوون که باورش کنم. و اگه تا آخرین لحظه باورش نکنم، تا آخرین کسرِ ثانیه، هرگز نمیمیرم. چه اکتشافی! رئیس عاشقش میشه» صدای ذهنی فلسفه می بافد! فلسفه ای برای مبارزه. «باید عمیق تر تویِ این اکتشاف کاوش کنم» صدای ذهنی و ناخودآگاه فیلیپ هنوز نپذیرفته اند مبارزه تمام شده و او میمیرد. نپذیرفته اند که مهم بودنش در هدایت مبارزه اهمیتی ندارد. اما وقتی به محل اعدام میرسند و تیربار را میبیند (با زومی سریع که بروز وحشت اوست) باور میکند و هم صدای ذهنی قطع میشود هم موسیقی. زندانیان مقابل تیربار به صف شده اند. اعلام میشود اگر کسی از این نوبتِ شلیک تیربار جان سالم به در بَرَد، نوبت بعدی از نو مقابل آن قرار میگیرد. دوربین با تِرَک از چپ به راست همه -و از جمله فیلیپ- را از نو بی تمایز، در انتظار فرمان دویدن نمایش میدهد. فرمان صادر میشود. همه میدوند جز او. میخواهد قدرت نشان دهد؛ او با مهم بودنش و فلسفه بافی هایش. اما بیش از آن ضعیف است که تاب این قدرت نمایی را داشته باشد. او نیز بی تمایز، میدود. برخلاف خلبان که کنشگرْ خود را به کشتن میدهد، او را مقابل تیربار میگذارند و او کنش پذیر، تن به سیر اتفاقات داده، میدود. راوی کنشگری در مُردن را برای خلبان با مهم نبودنش تعریف میکند؛ مهم نبودنی که با مرگ بی قدر و منزلت او تکمیل میشود. و کنش پذیری در مُردن را برای فیلیپ با مهم بودنش. و فیلیپ در کمال حقارت میدود. و در کمال ناباوری نجات پیدا میکند. داخل خودرو که کنار ماتیلد نشسته است و دور میشوند، میگوید «و اگه فرار نکرده بودم چی؟» و زنده ماندن برایش ملازم با حقارت فرار میشود؛ فرار از مرگ. او آن جا، برملا شده در برابر دیگران، نشسته است و اعتراف میکند، انگار که سنگینیِ حضور آنان و آگاهی شان به ضعفش/حقارتش را تاب نیاورد. و با خشم، خود را تحقیر میکند؛ با تشبیه دویدن خود به دویدنِ «یک خرگوش وحشت زده». و با این اعتراف ماتیلد با دو دست –که حلقه‌ی ازدواج بر یکی از آنها برق میزند- با شتاب و حدّت دست او را میگیرد، با نوعی سهل خواهیِ –شاید- زنانه که از برملا شدن ضعف استقبال میکند. فیلیپ جا میخورد و در جواب، به گونه ای نگاهش میکند که ماتیلد دستانش را پس میکشد. نگاهی که رابطه‌ی دو پهلوی آنان را برملا میکند.

     راوی در کمال بی رحمی فیلیپ را تحقیر کرده، ضعفش را آشکار میکند، اما اجازه نمیدهد در آن حال بمیرد. نجاتش میدهد و پس از نجات، او را کنار ماتیلد می نشاند؛ یکی از چهار تصویر هجوم آورنده به ذهن او هنگام حرکت به سوی مرگ؛ یکی از چهار تصویرِ در ضمیر او پنهان. راوی بی رحمانه این موضوع را برملا کرده، از نو فیلیپ را تحقیر، ماتیلد را پیاده میکند. یکی از چهار تصویر ذهنی خط میخورد. در عین حال اما، لحظه‌ی آخر ماتیلد با لبخند، دستی برای فیلیپ تکان میدهد و فیلیپ در جواب، لبخند نصفه و نیمه ای تحویل میدهد. انگار راوی میخواهد کمی از این تحقیر را برای فیلیپ جبران کند (و همچنین از ایجاد سوء تفاهم در پایان اثرْ جلوگیری). و اینجاست که راوی به فیلیپ مهلتی برای تنها بودن میدهد؛ «امنیت عالی نیست؟». میرسیم به آن محل اختفا؛ سکون، سکوت و بی رنگی اش. و تصاویر کم نوری که نشانی از گذر سه هفته ایِ زمانْ که صدای ذهنیِ فیلیپ میگوید ندارند. بی تغییر، بدون فراز و فرود، که پس از آن چه فیلیپ از سر گذرانده، اشتها و ظرفیت به بیش از بودن صِرف نمیکشد. نه روشناییِ روز، نه تاریکی شب، بلکه خاکستری. با آن اشعه‌ی کوچک آفتاب غروب که وقتی خودرو به محل اختفا میرسد، با فاصله ای که دوربین نسبت به ساختمان دارد تا خورشید پنهان شود اما نه کاملا، از پشت ساختمان بیرون میزند. راوی این مهلت را به فیلیپ میدهد. اما مهلت تمام میشود؛ با یک ماموریت جدید: او و دیگران باید ماتیلد را به قتل برسانند. «رئیس» و «عشقِ» فیلیپ –لوک جاردی- نیز آن ها را همراهی میکند. فیلیپ به رئیس میگوید «تو، داخلِ یه ماشینْ پُر از قاتل، دیگه هیچی مقدس نیست» برای فیلیپ و ذهنیاتش، تصویری دیگر از چهار تصویر ذهنی خط میخورد. و انگار با کشتن ماتیلد که مرتکب همان جرمی است که جوان خائن، تصویری دیگر از چهار تصویر ذهنی نیز خط میخورد. راوی بی رحمانه فیلیپ را به محل اعدام کشانده، در مواجهه با مرگ تحقیرش میکند، اما فرصتی دوباره به او داده، او را زنده از آنجا بیرون میکشد، اگرچه به بی رحمیِ خود پایان نمیدهد؛ او را با تصاویر پنهان در ضمیرش روبرو میکند. راوی این تصاویر ذهنی را مخدوش میکند؛ خدشه ای در جهت عینی کردن این تصاویر. اما در مسیر این خدشه با پنهان کردنِ او در محل اختفاء، دلسوزانه به او مهلتی برای نفس کشیدن و زنده بودن میدهد. و راوی در صحنه‌ی ترور ماتیلد، پس از مرگ ماتیلد، درست و بهنگام، مستقیما دخالت کرده، با قطع تصویر هر یک از دست اندکاران این ترور و مطلع کردنِ ما از نحوه‌ی مرگ آنان، مرگشان و مرگ را محتوم میکند. و اطلاع از نحوه‌ی مرگ فیلیپ را میگذارد برای آخر و با مطلع کردن ما از این موضوع که «فیلیپ ژِربیر تصمیم گرفت این بار نمیدود» به ما امید و شورِ رهایی میبخشد. اما با او تمام نمیکند؛ نمای پایانی نمایی ضد نور است از حرکت این چهارْ محکومِ به مرگ، بسوی بنایی که اثر با نمایشِ در تسخیر سربازانِ نازی بودنِ آن شروع شده؛ نمای ضد نوری که آنان را مبدل به چند سایه‌ی سیاه کرده است –ارتش سایه ها- که با فرمان سربازی در اونیفورم مامورین مرگ، تغییر جهت میدهند و بنا از دید آنها پنهان میشود. راوی با هیبت مرگ تمام میکند نه با اراده‌ی فیلیپ. اما هنوز تمام نشده؛ عنوان بندی نهایی، با آن موسیقی و تصاویرِ اعضایِ محکومْ به مرگ ارتش که در آن، چند لحظه از لبخندشان مانند یک عکسْ قاب شده، غمخواری برای رفتگانی ست که برای راوی عزیزند. ارتش سایه ها اثر بزرگی ست و راوی اراده و غمی عزیز دارد؛ آیا میتوان برای این غمخواری او را ملامت کرد؟ اما میتوان او را به رویایی خدشه ناپذیر توجه داد؛ رویایی که ایجابی باشد در کنار نفی؛ برای تحقق اراده اش، آشتی با هیبتِ مرگ و رهیدن از غم.

«سینما از سینما» به صورتِ مستقل فعالیت می‌کند؛ برای حمایت از آن، به بخش «دربارۀ ما» مراجعه فرمایید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا